به نام خدا
سلام
با یک داستان شروع می کنم.
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. بیشه ای بود...
بیشه ای بود و در آن غلغله ای هر طرف همهمه و ولوله ای
بیشه را رهبر و سلطانی بود شیر پر هیبت سلطانی بود
...
روز ها رفت و شب آمد بسیار روز او نیز بشد چون شب تار
...
رمق از جان و تن شیر بشد پاک، مفلوک و زمین گیر بشد
دید این حالت او کفتاری تشنه و گرسنه از ناچاری
تا که مرهم نهدش بر دل ریش پیشش آورد ز ته مانده ی خویش
شیر می خواست که خیزد از جا شکمی سیر در آرد ز عزا
...
بی مهابا ز طمع دست کشید چشم ها بست و به جایش خوابید
صبح فردا به شکوه و اکرام داشت این زمزمه بر لب دد و دام:
شیر پس مانده کفتار نخورد با غرور و عظمت جان بسپرد
--------------------------------------------
اون شیرِ دور از جون، منم :) که به ته ِ ته ِ خط رسیده.
حالا یا باس بشینه و از گوشت کفتار بخوره -منظور از دست دادن غرور و عظمت ه.خودتون بگیرین چی میگم- یا باید بشینه و بمیره.
کی بود؟ کی بود گفت " الهی آمین" ؟ به جون خودم تا نگید کی بود بقیه شو تعریف نمی کنم
باشه! حالا که نمی گید کی بود منم طولانیش می کنم تا چشماتون بسوزه
اصلا بذارید قبل این، یه داستان دیگه براتون تعریف کنم.
یه گل پسری بود که شاه پسر بود، خیلی پسر گل و بلبل و خوبی بود، مطمئن باشید هرچی از خوبی هاش بگم کم گفتم ()
تنها مشکلی که داشت این بود که عاشق بود(خوراک خبرگزاری های چهل کلاغِ شایعه پراکنون)
حتی چند بارم خودم شنیدم که پیر دانای ریش سفید مو سپید بهش گفت:
چو رای عشق زدی با تو گفتم ای بلبل مکن که آن گل خندان برای خویشتن است
یه عمری همینجوری الکی پلکی! گذشت و گذشت تا اینکه یه روز گل پسر قصه ی بی غصه ی ما که از حال و روز خودش پشیمون شده بود رفت پیش پیر دانای ریش سفید موسپید و ابراز ناراحتی کرد.
پیر دانای ریش سفید موسپید هم بهش گفت یادت نیست من چقدر گفتم عاشق نشو واین حرفا؟ حالا اومدی پیش من میگی:
کاش می شد سرنوشت خویش را از سر نوشت کاش می شد اندکی تاریخ را بهتر نوشت کاش می شد پشت پا زد بر تمام زندگی داستان عمر خود را گونه ای دیگر نوشت
شاه پسر با ناراحتی به پیر دانای ریش سفید مو سپید میگه که من اومدم ازت کمک بخوام اونوقت تو ادای منو در میاری؟
چون این پست طولانی شد
ادامه در پست بعدی..
به نام خدا
اگر در این روزگار مُردم، بگویید به او بگویند:
در روزگار سختی می زیست.روزگار ناکامی بود و دلتنگی.
نا آگاه دلش هوایی می شد.روزگار غم و اندوه بود.
بی گاه به یاد کسی می افتاد و اشک میریخت.روزگار دوری و غربت بود.
زمان زیادی را در غفلت می گذراند.روزگارش روزگار فراموشی بود.
چشمانش را در روزگاری گشود که چشم گشودن جرم بزرگی بود.نه نان داشت نه آب، تنها غم داشت و آه و حسرت.روزگارش اینها را داشت وگرنه خودش که بی چیز تر از این حرف ها بود!
عریان و بی چیز آمد..یعنی وقتی آمد ما که در دستانش چیزی ندیدیم اما هنگام رفتن کوله بار سنگینی از گناه با خود برد.گفت که شنیده است در آن دنیا به ازای این توشه برایش سرپناهی می سازند در انتهای گرما.
روزگارش سخت بود و بد.در روزگار او برای وصل می بایست بی وفایی کرد.
شرط موفقیت، خیانت بود و شرط دوست داشتن، خجر خوردن.
در روزگارش ثروتمندان، ظالم؛ دانایان، بی خرد؛ جوانمردان، دو رو و ریاکار؛ و مهربانان، بی رحم شده بودند.
انصاف در منطق جایی نداشت و منطق به اندیشه راه نمی یافت.حرف حق تقاضای گفتن میکرد و زبان گویای نا حق بود.
روزگارش جولانگاه گناه بود و گناه بی شرمانه در دلهای سنگ شده رخنه کرده بود.
مردم درگیر بازی روزگار و ذهن خسته از این روزگار به امید فردایی روشن، ناامیدانه به وجدان های نیمه بیدار، امید می داد.
در چنین وادی ای زیستن سخت بود.
زمانه ی بدی بود.
روزگار او، عصر غیبت بود.
2066
---------------------------------------------------------------------------------
زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست ...
خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد
الهم عجل لولیک الفرج